جدول جو
جدول جو

معنی قاتی زدن - جستجوی لغت در جدول جو

قاتی زدن
(دی دَ)
از قاتمق ترکی، خلط و مزج کردن. کنایه از آمیختن اندکی در بسیار از جنس دیگر که بظاهر یکی نماید
لغت نامه دهخدا
قاتی زدن
ممزوج کردن خلط کردن آمیختن اندکی در بسیاری از جنس دیگر که به ظاهر یکی نماید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اتو زدن
تصویر اتو زدن
کشیدن اتوی داغ بر روی جامه یا پارچه که چروک های آن هموار شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیچی زدن
تصویر قیچی زدن
چیزی را با قیچی برش دادن، قیچی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قالب زدن
تصویر قالب زدن
چیزی را در قالب در آوردن
کنایه از جعل کردن، دروغ گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قامت زدن
تصویر قامت زدن
به نماز ایستادن، قد قامت الصلوه گفتن، قامت بستن
فرهنگ فارسی عمید
(تِ کَ دَ)
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری:
زدند اندر آن کار هر گونه رای
همی چاره از رفتن آمد بجای.
فردوسی.
تو یک چند میباش نزدم بپای
که تا من بکاری زنم نیک رای.
فردوسی.
همی رای زد تا یکی چرب گوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
چو بنشست شاپور با سوفرای
فراوان زدند از بد و نیک رای.
فردوسی.
و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478).
چون رایها زنند به تدبیر مملکت
رای تو همرهان قضا و قدر شود.
مسعودسعد.
زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو
نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب.
مسعودسعد.
انجمن ساختند و رای زدند
سرکشی را به پشت پای زدند.
نظامی.
چونکه ترا محرم یکروی نیست
جز بعدم رای زدن روی نیست.
نظامی.
مکش سر ز رایی که بخرد زند.
امیرخسرو.
- رای زدن با:
ستاره زند رای با چرخ و ماه
سخنها پراکنده گردد به راه.
فردوسی.
مزن رای جز با خردمندمرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
فردوسی.
چنین کارها بر دل آسان مگیر
یکی رای زن با خردمند پیر.
فردوسی.
به سغد اندرون بود خاقان که شاه
بگرگان همی رای زد با سپاه.
فردوسی.
همی رای زد با بزرگان بهم
همی گفت و انداخت بر بیش و کم.
فردوسی.
که در کار این کودک شوم تن
هشیوار با من یکی رای زن.
فردوسی.
آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
چو با موبدان رای خواهی زدن
بهمشان مخوان جز جدا تن بتن.
اسدی.
چو آسود با می به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت.
اسدی.
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن.
سنایی.
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد ترا رهنمای.
نظامی.
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بیدرم.
نظامی.
- از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن:
هر آنکس نترسد ز دستان زن
از اودر جهان رای دانش مزن.
اسدی.
- رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی:
به شبگیر رستم بیامد بدر
گشاده دل و تنگ بسته کمر
به دستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای.
فردوسی.
که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم.
فردوسی.
ابا پهلوانان ایران بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم.
فردوسی.
، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو پرموده آمد بپرده سرای
همی زد بهر گونه ازجنگ رای.
فردوسی.
ناپسندیده ست پیش اهل دل
هرکه غیر از عشق رایی میزند.
سعدی.
- با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن:
در اندیشه با خود بسی رای زد
که دستور ملک این چنین کس سزد.
سعدی.
، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) :
چه جایست این که بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست.
نظامی.
، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95).
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون بسر درآرد پای.
نظامی.
کوشید جوان و رای زد پیر
نگشاد کس این گره بتدبیر.
نظامی.
هر یکی تدبیر و رایی می زدی
هر کسی در خون هر یک می شدی.
مولوی.
وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن:
بداد و بیامد بسوی ختن
همی رای زد پیش شاه آمدن.
فردوسی.
چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم
انصاف میدهم که چه رای متین زده ست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همرهان.
نظامی.
دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان
چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ بَ)
گول زدن. فریفتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
قاشق زنی. عمل زنان در شب چهارشنبه سوری. رجوع به قاشق زنی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
سخت زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ دَ)
ایستادن. قامت بستن:
قامت زده و شکسته قامت
انگیخته از جهان قیامت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
با قیچی بریدن. برش دادن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو رَ / رِ کَ دَ)
در قالب آوردن:
حکیمی که جام لبالب زده
رسیده به اسرار و قالب زده.
ملاطغرا (از آنندراج).
، دروغ گفتن. جعل کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ /دُو دَ)
مأخوذ از ترکی قاتماق + کردن فارسی. مزج. خلط. مخلوط کردن. درهم کردن. آمیختن. درآمیختن. رجوع به ترکیب قاطی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ دَ)
برافراشتن رایت. علم زدن. درفش زدن. رایت برافراشتن در جایی. نصب کردن علم:
ربود نور جمالش ز دهر ظلمت کفر
زدند رایت عالیش نیز در محشر.
ناصرخسرو.
چه رایتی است که نسرین زده ست بر کهسار
که شد به لون دگر عالم بدیعآیین.
امیرمعزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مأخوذ از ترکی قاتماک + شدن فارسی. مخلوط شدن. درهم شدن. درآمیختن
لغت نامه دهخدا
تصویری از قیچی زدن
تصویر قیچی زدن
برش دادن با قیچی بریدن برش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نای زدن
تصویر نای زدن
نواختن نای دمیدن درنی زمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مات زدن
تصویر مات زدن
حیران شدن سرگشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاب زدن
تصویر قاب زدن
ربودن بجلدی چیزی را با دست: سگ پای او را قاپ زد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاپ زدن
تصویر قاپ زدن
ربودن، قاپیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویس غات شدن زبانزد وینرد شیر یا قات شدن مهره. پیوستن یکی از دو مهره خانه یک بمهره یا مهره های خانه دوازدهم با شش و بش متصل شده مهره ببالاترین مهره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاتی شدن
تصویر قاتی شدن
در هم شدن، درگیر شدن مخلوط شدن در هم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای زدن
تصویر پای زدن
لگد زدن با پای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
جامه را بوسیله اتو صاف و بی چین و کیس کردن یا در شلوار خط ایجاد کردن اتو کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفتی زدن
تصویر جفتی زدن
دو تا دو تا کردن (حیوانات)، جماع کردن مباشرت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاتی کردن
تصویر قاتی کردن
در هم کردن، آمیختن، مخلوط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قالب زدن
تصویر قالب زدن
تاشیدن در قالب آوردن چیزی را، دروغ گفتن جعل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاطی شدن
تصویر قاطی شدن
مخلوط شدن، بیکدیگر پیچیدن دو تن کشتی گیر مقابل سوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشق زدن
تصویر قاشق زدن
زدن قاشق در شب چهارشنبه سوری
فرهنگ لغت هوشیار
در نماز آمدن بر در مسجد گذاری کن که پیش قامتت در نماز آیند آنهایی که قامت می کنند (اوحدی) قامت بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلفتی زدن
تصویر قلفتی زدن
به فریب چیز بدی را بجای چیزی نیک به کسی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاتی کردن
تصویر قاتی کردن
((کَ دَ))
درهم و برهم کردن، دیوانه شدن، اختلال حواس پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اتر زدن
تصویر اتر زدن
((اَ تَ. زَ دَ))
فال بد زدن، آیه یأس خواندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاپ زدن
تصویر قاپ زدن
((زَ دَ))
ربودن چیزی به سرعت و ناگهانی، قاپیدن
فرهنگ فارسی معین